پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

روز آخر سال

سلام جوجه کوچولو حالت چطوره؟ امروز آخرین روز ساله ، بامداد وارد سال جدید میشیم. وسایل سفره هفت سین رو خریدم و آماده کردم . نهار هم سبزی پلو با ماهی شکم پر درست کردم . راستی برات گفتم؟ سال ۸۹ برای سر سفره هفت سین ۳ تا ماهی گلی خریدم یدونه به نیت تو عزیز مادر که قرار بود بوجود بیای. امسال ۵ تا ماهی گرفتم دوتا برای تو کوچولوی مامان یدونه برا قندیل من و بابایی هم هر کدوم یدونه . امیدوارم امسال که سال قدم گذاشتن تو به دنیاست سالی پربرکت شاد و پر رونق باشه (حتما همینطوره) لپتو بکشم مامان فعلا خدانگهدار  
29 اسفند 1389

ادامه خانه تکانی

سلام جوجه کوچولو حالت چطوره ؟ جات راحته ؟ مامانی اذیتت نمیکنه؟ دیروز صبح به نیت تمیز کردن آشپز خونه بلند شدم و توی چندتا کابینت و روی سنگاش رو تمیز کردم . وسایل داخلش رو هم مرتب کردم .اما دیگه نا نداشتم بقیه رو همونطوری گذاشتم و رفتم سراغ غذا.... سه شنبه بود و طبق معمول غذا چی بود؟ ..... آفرین باهوش مامان ، ماکارونی یه ماکارونی مشدی درست کردم و منتظر بابایی نشستم . وای چشمت روز بد نبینه بابایی که اومد وقتی دید با این حالم نشستم آشپزخونه تمیز کردم از دستم دلگیر شد. و گفت فردا نمیخواد نهار درست کنی . استراحت ! اما مامان حوصله ام سر میره همش یه گوشه بشینم . آخه میدونی من آدم یه جا بشینی نیستم همش تحرک داشتم شیطنت میکردم ،به ...
18 اسفند 1389

استراحت مامانی

سلام زندگی مامان هفته پیش که رفتم سونو دکتر بهم استراحت داد و گفت یک هفته استراحت کن . طفلک بابایی نهار از بیرون گرفت ۴ ، ۵ مرتبه .چند روزش هم خودم با زحمت نهار درست کردم آخه طعم غذای بیرون نه به من نه به بابایی نمی چسبه. یکسری قرص و دارو هم داد که مصرف کنم. خیلی سنگین شدم همش خواب آلودم . اینقدر بی حال شدم که حتی به قندیل نمیتونم رسیدگی کنم . برات گفتم قندیل کیه؟ قندیل یه دختر خانوم مودب ، باهوش ، تمیز و خوش آوازه .بله خوش آواز .قندیل یه بلبل خرمای بسیار زیباست که من از وقتی یک هفته از عمرش سپری شده بود گرفتمش و بزرگش کردم هنوز یکسالش نشده و چون شما هنوز به وجود نیومده بودی همدم تنهایی مامان بود . البته هنوز هم هست . کام...
14 اسفند 1389

روزانه

سلام جوجه کوچولو مامانی اقدس دیروز زنگ زد بهش گفتم برای تعطیلات که بیاین شما پیش من بمون تا آخر فروردین اونوقت باهم میریم تهران. مامانی هم قبول کرد و گفت ۲۵ فروردین عروسی عمو مجتبی است . مجتبی پسر عموی مامانیه و با من هم سن و ساله و میشه عموی شما . چون زن عمو (مامان مجتبی) برای عروسی ما اومده بود ، من گفته بودم حتما برای عروسی مجتبی میرم .ان شاالله تا اون موقع شما قدم به چهار ماهگی گذاشتی و مسافرت خطری نداره . باید برم پارچه بخرم بدم برام لباس بدوزند. هورا من همراه فرزند دلبندم میرم عروسی   ...
11 اسفند 1389

سونوگرافی مامان

سلام جوجه کوچولوی مامان حالت چطوره؟ دیرزو با خاله تارا رفتم دکتر تا برام یک سونوگرافی بنویسه. بعد هم رفتیم آبادان تا سونو رو انجام بدیم، دکتر گفت نی نی سالمه قلبش تشکیل شده و ۱۵۰  بار در دقیقه میزنه. ای جان  دکتر سونو گرافی تاریخ بدنیا اومدنت رو ۱۵ مهر ماه اعلام کرد.البته دکتر خودم گفته بود ۸ مهر ،اما سونو گرافی خیلی دقیقتر از حدس و گمان ، زمان تولد رو اعلام میکنه. چیزی به اومدن فصل بهار نمونده .   اینجا خیلی زودتر از بقیه نقاط کشور بوی عید رو میشه حس کرد. مامان امسال خونه تکونی نکردم . دکتر بهم استراحت داده و گفته کار سنگین نکن. ...
8 اسفند 1389

بعد از چند روز

سلام کوچولوی ناز مامان دیروز رفتم پیش خانم دکتر و برای خودم پرونده تشکیل دادم آزمایش ها،وزن،فشار خون همه کنترل شد و خدا رو شکر مشکلی نبود . دکتر وقت تقریبی زایمان رو ۸ مهر ماه ۱۳۹۰ تعیین کرده . برام سونو گرافی نوشت و گفت ۱۵ فروردین سال جدید برم برای ویزیت بعدی. الان که این مطالب رو مینویسم شما دوماه و سه روز از عمر جنینیت گذشته. گل مامان بابایی تصمیم گرفته فردا شب که شب میلاد رسول الله هست، مامان جون اینا همراه با خانواده عمو علی و عمو اسماعیل رو دعوت کنه تا بهشون بگیم تو کوچولوی ناز به جمع ما اضافه شدی. قرار شد به مامان اقدس و بابا رضا هم تلفنی خبر بدیم . میخوام به مامان جون بگم برامون آش رشته بپزه شام هم یه چیز سبک مثل سالا...
5 اسفند 1389

میلاد رسول الله

سلام عزیز مامان دیروز  که روز میلاد حضرت رسول بود ، مامان جون رحیمه و بابا جون  خونمون بودند. نهار  رشته پلو درست کردم . بعد از نهار هم مامانجون رحیمه شروع به پختن آش کرد. منم میوه ها رو شستم ظرفای آش رو آماده کردم و پیاز و نعناع داغ هم درست کردم. عمو علی اینا اومدند یکساعت بعد هم عمو اسماعیل یه نسکافه خودیم و رفتیم سراغ عصرونه. اما قبلش بابایی به همه اعلام کرد که یک نفر داره به اعضای خانواده اضافه میشه. همه خیلی خوشحال شدند.  مامانجون رحیمه گفت خودم می خوام به مامان  اقدس خبر بدم و زنگ زد برای مامان اینا و بهشون خبر داد بعد از خوردن آش و جمع و جور کردن رفتیم توی حیاط نشستیم و یه چایی با شیرینی که عمو ...
5 اسفند 1389
1